... نور کهربایی غروب خورشید فضای اتاق رو پر کرده ... خورشید هم از قهر ما غمگینه ...
تو پشت به من .. جلوی پنجره ی بزرگ رو به ساحل نشستی ...
با دیدنت من و دلم طاقتمون طاق میشه .. میام جلو و از پشت بغلت میکنم و دستم رو میذارم روی چشمهات ...
لمسشون میکنی و میگی : خب من که میدونم کی هستی!!بازم باید حدس بزنم؟
و من اما با شنیدن صدات عاشق تر از دیروزم میشم ...
میگم : نه!!لازم نیست.. فقط میخوام ...
وقتی دستهام رو برداشتم .. مثل قبل مهربون نگاهم کنی ... .. . . .
1 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/12/20 - 01:26